نوشته های تازه

آن روزهای تلخ… (مرضیه فرخی) + عکس های قدیمی

سرمای زمستان به حدی بود که مجال کار کردن از من و مادر وخواهر کوچکترم را گرفته بودروستای کوچکمان برق نداشت ،فاقد آب لوله کشی بود می بایست اب شرب را از چاهی که مدتها پیش در گوشه از حیاط بزرگمان بود  استفاده می کردیم. هوا کم کم رو به تاریکی بود نگرانی در چشمان […]

اشتراک گذاری
02 بهمن 1394
سرمای زمستان به حدی بود که مجال کار کردن از من و مادر وخواهر کوچکترم را گرفته بودروستای کوچکمان برق نداشت ،فاقد آب لوله کشی بود می بایست اب شرب را از چاهی که مدتها پیش در گوشه از حیاط بزرگمان بود  استفاده می کردیم.


هوا کم کم رو به تاریکی بود نگرانی در چشمان مادرم از دیر آمدن پدر وبرادرانم خبر می داد،آنها مزرعه را میزبان ان روز سرد زمستانی قرار داده بودند؛هیزم ها را جمع نمودم و از آن اتشی افروختم که از زغال آن قلیانی برای پدر خسته ام بسازم واز گرمای آن در فضای اتاق کاهگلی مان بهره جوییم هرچند گرمای وجود خانوده بر  شراره های آتش غلبه می کرد.
برادر بزرگم سید جوادهمیشه همراه پدرم بود، وجودش در خانه خشتی مان آرامشی بود من وخواهرم را دوست می داشت ودر کارهای سخت خانه به یاری مان می شتافت. در خانواده ای شلوغ وصمیمی که برادر کوچکم شهر را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده بودبرای آمدنش ثانیه شماری می کردیم،کلاس ششم بود؛سید جواد کت وشلواری را که برایش خریده بود در گنجه خود پنهان کرده بود تا موقع برگشتنش به او هدیه کند.
پس از صرف شام مختصری که در حدی شکمی را سیر می کرد به سمت گاوها وگوسفندان که در گوشه ای از حیاط بود رفتم وآنها را داخل آلونک چوبی بردم.
شاید سختی روزگار برهمه فشار آورده بودوآن دوران که رضا شاه پهلوی با قرار دادن خان خوانینی در روستا وروستاهای اطراف آرامش را از مردمان آن دیار سلب کرده بود؛ولی عشق به خانواده وصمیمیت وشب نشینی های خوشی که در کانون  گرم خانوده پدری حاکم بودمشکلاتی هم محسوس نبود،همکی شاد بودیم وتنها دلخوشی مان این بود که بتوانیم یک زندگی سالم داشته باشیم
سید جواد هر روز به مزرعه می رفت با پدرم یا به کمک همسایگان،البته گاه گاهای هم مطالعاتی داشت،شاید درآن زمان که فقر تحصیلی گریبانگیرمردم بود او توانسته بود خود را بالا بکشدومطالعاتش را دراختیاردیگران قرار دهدداستان های شاهنامه وتاریخ اسلام را به زبانی شیوا تعریف می نمودوبسیاری از قصه های شیرینی که شب با انهابه خواب میرفتیم.
او صبح قبل از مادرم از خواب برمی خیزید وقبل از اذان صبح با مشک آب را از چاه بیرون می کشید نمازش را اجابت می نمود وپس از تناول کاسه شیری به جایی می رفت که برای ساختنش خیلی زحمت کشیده بود ومزرعه را احیا کرده بود.
قامت رعنا موهای حنایی وچهره ای سرخگون که نور زیاد خورشیدآن را سوزانده بوداورا از سایر اعضای خانواده متمایز می کرد ودر محل مورد احترام بود وبا اکثر اهالی معاشرت داشت واین حسنه اخلاقی موجب شده بود در دل مردم روستا جا کند.
یکی از صبح ها بود که برای نماز صبح بیدار نشد وتا وقت ناشتا در رختخواب بود پدرم از اینکه سید همیشه سحرخیز بوده وامروز اینگونه در بستر افتاده به تعجب افتاد آن روز هیچکس به مزرعه نرفت،سردرد شدید وسرگیجه ای که گرفته بود امانش را بریده انواع اقسام داروهای محلی را به خوردش دادیم ولی انگار موثر واقع نشده بودباید چاره دیگری اندیشیده می شد که من گریه کنان گفتم سید را به شهر ببرید روستایی که ماشین و وسایل نقلیه موتوری به شکل امروزی نداشت چندی از مردان روستا سید را با اسب وچهار پااز راه صعب العبور کوه به شهر ودکتر رساندند یک ماهی تحت مداوا بودروز وشبمان شده بود دعا ومراسم روضه خوانی که برای سلامتی سید وسرورخانه پدری ام نذر کرده بودیم ،هیچ وسیله ارتباطی نبود شاید قاصدی از راه می رسد وخبری از سلامتی اش می آورد که آن هم تنها برای دلخوشی ما بود.
عصر پنجشنبه ای بود که سید را به خانه آوردنددگر از گامهای بلند سید در کوچه های خاکی خبری نبودزیر گلویش به طرز عجیبی ورم کرده بود ولی بازهم لبخند از لبانش فاصله نمی گرفت وآن هم برای قانع کردن اطرافیان بود؛آشفتگی در دیدگان پدرم موج می زدهرشب قران تلاوت می کرد وآن روزهای خوش گذشته را آرزو میکرد.
وقتی من وخواهر کوچکم که چطوردورش حلقه زده ایم وبه چشمانش نگاه میکردیم  را می دید،خوب می دانست که چه حسرتی در پشت دیدگانمان نهفته است،اشکی از گوشه چشمش به زیر گلوی تاول زده اش راه پیدا می کرد وبا آن حالت بغض سفارش من وخواهرم را به مادرآن روزها شکسته ام می کرد با جملاتش جگرم را به شراره های اتش مبدل می نمود.
دگر شعله های اتش گرممان نمی کردگاه سکوتی عجیب فضای خانه را پر می کردوهرازگاهی هم سید جوادسراغ سید محمدرضا برادر کوچکم را می گرفت که چرا نیامده دلم برایش تنگ شده با گفتن این حرف پدرم کاسه صبرش لبریز شدواشکش را با پشت دستانش تمیز کردوبا حالتی لبخند که هزارن غم درپشت آن نهفته بود گفت ان شالله آخرهفته می آید.
هیچکس نتوانسته بود معمای پبیماری لاعلاج برادرم را حل کند واین زخممان را عمیق تر می کردهیچ کاری از دستمان بر نمی امد چاره ای جز صبر ودعا برایمان نمانده بود؛شلوغی حیاط در آن روزها به امری عادی مبدل شده بود واهلی محل برای عیادت روزوشب را آنجا سپری می کردند.
نم نم باران به همراه نسیم خنک آن روز را با دیگر ایام متمایز ساخته بود نزدیکای اذان مغرب بود که صدای ناله پدرم وزجه های ماردم وفریاد های برادرانم حاکی از خبرتکان دهنده ای بودآری سیدجواد دعوت حق را لبیک گفت!خدا می داندآن روز چه روزی بودآرام وقرار نداشتیم گریه امانم نمی داد بی اختیارروی زمین افتادم.
همه همسایه ها حول منزل ما جمع شدند،حسرت کت وشلوار برتن برادر کوچکم بردل سید ماند،دیگر طناب چاه خود را دور دستان لطیف سید که با تاول ها وپینه هایی مهمانش میکرد نمی دید وآن مزرعه ای که وجب به وجب خاک آن که سیدهر روزبرای کاشت گیاهان شخم می زد چهره سیدجواد ما را به خود نمی دید.
خورشیدنورافشان منزل پدری ام گرما بخش زندگی مان بود برای همیشه غروب کرد.
وروزگار برای همیشه حق زندگی کردن شاد راامادرم گرفت وهرروز وهرروز پیرترشکسته تر می شد واین فرجام تلخی بود برزندگی شیرینمان!که دران روزها ارزوی یک ساعتش را داشتیم.
واین جمله در ذهنم خطور کرد که”زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ،گاه با یک دل تنگ،گاه باید روییددرپس این باران،گاه باید خندید برغمی بی پایان”.
از راست : سید مرتضی حسینی ، سید خورشید بهروزی ،  مرحوم سید غلامحسین حسینی
از راست: سید محمد شفیع مجاهدی ، مرحوم غلامعلی بارانی ، سید حبیب بهروزی
از راست : سید حسین حسینی ، مرحوم سید غلامحسین، المان فولادی (عشایر)
از راست: مجتبی حسینی ، زینب حسینی ، فریبا  ، صادق ، نوذر و حسام حسینی
از راست: محمد احمدی ، مرحوم سید غلامحسین ، حسام حسینی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *