نوشته های تازه
روایتی از روزهای نه چندان دور

هشت اسب لیستر (داستان + صوت)

“۸ اسب لیستر” سکانسی متفاوت از خاطرات اهالی دیارمان را روایت می‌کند. سهراب فرخی تکه ای از جورچین زندگی روستایی را در شروع یک روز تابستانی جلوی چشممان به تصویر کشیده است و هر کدام از ما که چشم برهم بگذاریم میتوانیم خود را یکی از شخصیت های این روایت تصور کنیم. در کارتل را […]

اشتراک گذاری
11 تیر 1401
نویسنده : سهراب فرخی
منبع : دیارمهر

“۸ اسب لیستر” سکانسی متفاوت از خاطرات اهالی دیارمان را روایت می‌کند.
سهراب فرخی تکه ای از جورچین زندگی روستایی را در شروع یک روز تابستانی جلوی چشممان به تصویر کشیده است و هر کدام از ما که چشم برهم بگذاریم میتوانیم خود را یکی از شخصیت های این روایت تصور کنیم.

در کارتل را باز کرد
روی رقاصک ها هرکدام چکه ای روغن انداخت
کمی گازوییل در لوله اگزوز ریخت
نفسی چاق کرد و گفت «وقتی گفتوم بچکن»
کف دست راستش تف کرد و دستها را بهم مالید و یک بار دیگر دو دستی به هندل چنگ زد

دختر کوچولویش مسئول چکاندن کلید بود
وقتی پدر خوب هندل میزد و تلمبه دور میگرفت اوباید کلید را میزد .
چندین بار از صبح اینکار را کرده بود اما انگار ۸ اسب لیستر امروز خیال روشن شدن نداشت.

دخترک هر بار وقتی که پدر شفق بیدارش کرده بود تا در گرگ و میش هوا بیاید و در روشن کردن تلمبه همراهیش کند وقتی میان «کورپُرمه»هایش برای لنگه کفشش سرش «کروپشتی » به «رُپای لوکه»خورده بود آرزو کرده بود ایکاش روزی آنها هم مثل حاجی همسایه یک شانزده اسب بلاکستون میخریدند تا خودش اتوماتیک کلید بچکاند و دیگر خوابِ سحرِ خروسخونِ ِ او «کَل» نشود.

پدر که میان «هَسک هَسکِ »نفسهایش گفت حالا او کلید را زد اما باز دود سفیدی از اگزوز خارج شد و میل لنگ برعکس چرخید و دوباره کمپرس کرد

….تلمبه را از کمپرس خارج کرد
زیر لب غرولند کرد که: «همون اول صب که از ولات بُر خاردوم وقتی اولین نفر نهام واوی فهمیدوم روز نحسیه ، چممماره م بگردی نه چته اِمرو؟ »
اینبار همسایه را صدا زد تا کمکش تسمه بکشد
دوباره از حوض دله ای آب در لول ریخت
هندل را در مشت هایش فشرد
سر بلند کرد و در چشمان همسایه که پاهایش را روی تسمه ها باز کرده و خم شده و آنها در دست گرفته بود نگاه کرد و بلند گفت:«چه گفتی؟؟؟»
و او گفت:«یا علی»
هر دو با تمام قدرت زور زدند و پدر گفت حااالااا بزه
کلید که زد
تپ……..تپ………تپ…….تپ…..تپ….تپ..تپ تپ تپ تپتپتپ
و شرشرر آب در حوض
و صداای بلند سه نفرشان«الللهم صل علی محمد و آل محمد»…

و تاااازه روز آغاز شده بود
پدر بیل در دست گرفت ، «دنه ها را یه ره کرد» تا آبیاری دویست «کرزه ی تنباک» را زیر تیغ آفتاب آغاز کند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *