نوشته های تازه

دی مسعود ؛ داستان مادری که درد را می شناخت!

وقتی دست روزگار ، شوهرش را جوانمرگ کرد ، او مانده بود شش بچه قد و نیم قد. روزگار سخت بود و هیچ کس فکرش را نمی کرد زنی جوان و تنها بتواند در مقابل این روزگار تلخ و سنگ بایستد ، اما او تصمیمش را گرفته بود ، چادرش را دور کمرش بست ، […]

اشتراک گذاری
05 شهریور 1400

وقتی دست روزگار ، شوهرش را جوانمرگ کرد ، او مانده بود شش بچه قد و نیم قد.

روزگار سخت بود و هیچ کس فکرش را نمی کرد زنی جوان و تنها بتواند در مقابل این روزگار تلخ و سنگ بایستد ، اما او تصمیمش را گرفته بود ، چادرش را دور کمرش بست ، مردانه دست به زانو گرفت و از زیر بار غم مرگ مردش بلند شد . بلند شد تا بچه هایش را بی منت هیچکس و با عزمی بلند بزرگ کند . خیاطی می کرد ، کارگری می کرد و خانه داری . پدری می کرد و مادری تا بچه هایش یکی یکی از آب و گل درآمدند و بزرگ شدند . بزرگ شدند و با زحمت مادر پا به راه زندگی خود گذاشتند.

تازه انگار دلش آرام گرفته بود ، میخواست نفسی به راحتی بکشد و اندکی…

اما روزگاردوباره سر ناسازگاری گذاشت . این بار کوچکترین فرزندش ، دختر جوانش به بدترین شکل ممکن، طعمه مرگ شد  تا جهان دوباره برایش تیره و تار شود.

حالا او مانده بود و غم هایی که هر روز شکسته ترش می کرد ، اما او همچنان ایستاده بود .

و حالا در این زمانه سیاه ، بعد از سال ها روزگار بالاخره او را مغلوب خویش ساخت.

زنی که در مبارزه مدام با سختی ها و تلخی ها ، خم به ابرو نیاورد این بار انگار در مقابل غول منحوس کرونا تسلیم محض بود . شاید دلش برای عزیزان رفته اش تنگ آمده بود. هر چه بود « دی مسعود» را به کام مرگ کشاند.

کسی که به عکس نامش هیچ گاه طعم واقعی خرمی و شادی را نچشید ، زنی که خنده های مهربانش ، بغض های بی انتهای قلبش را پنهان می کرد ، کسی که زمانه  او را با درد هایش می شناخت ، حالا دیگر راحت شده است.

حالا قصه پر از درد « دی مسعود» به صفحه آخر رسیده است تا طلحه یکی دیگر از شیرمادران روستا را برای همیشه در گوشه ای از یک قبرستان پر از خاطره به خاک بسپارد.

 

روحش قرین آرامش!

ع.اسدی

دیار مهر ، از خداوند مهربان ، برای روح آن مرحومه آرزوی رحمت و مغفرت و برای بازماندگان طلب صبر و اجر مسئلت دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *