نوشته های تازه

به پاس مهربانی ننه های ناف چین

اختصاصی دیارمهر نویسنده: سهراب فرخی شب از نیمه گذشته بود لحاف را تا زیر چانه ی زلیخای کوچولویش که روی لوکه خواببده بود بالا کشید در میان ناله های زنش دلداریش داد:«طاقت بیار زن، حووصله کن، بارون کمی وااُفتاده میرم یه خاک و تِپی تو سرم میویزوم» چکمه را پوشید کُردکَش را بر دوش انداخت […]

اشتراک گذاری
05 آذر 1399

اختصاصی دیارمهر

نویسنده: سهراب فرخی

شب از نیمه گذشته بود

لحاف را تا زیر چانه ی زلیخای کوچولویش که روی لوکه خواببده بود بالا کشید
در میان ناله های زنش دلداریش داد:«طاقت بیار زن، حووصله کن، بارون کمی وااُفتاده میرم یه خاک و تِپی تو سرم میویزوم»
چکمه را پوشید
کُردکَش را بر دوش انداخت
چراغ دستی را برداشت و هرااسان از خانه بیرون زد

نزدیکترین و تنها گزینه ی پیش رو فاطمه بود
در میان رعد و برق و غرش زمین و آسمان، دوان دوان از دل کوچه های تنک و گل آلود می گذشت،
به هر جان کندنی بود چراغ را از گزند باد و باران محافظت میکرد

شاید سه روز پیش که بیخود و بی جهت با مش شکرالله مشاجره کرده بود و جلوی همه ی اهالی، رگبار بد و بیراه و فحش و فضیحت نثارش نموده بود فکرش را هم نمیکرد که زنش راحت و آسوده بچه اش را دنیا نیاورد و مجبور باشد …..

واقعیتش از سر شب که زنش دردش شدید شد و هر چه در شبشه فوت کرد و زیره جوید و در اتاق راه رفت و …. افاده نکرد میدانست که چاره کار فقط فاطمه است
باران و غرتراق و تریشکو همه بهانه بود و مشکلش این بود که روی نگاه کردن در چشمان مش شکرالله را نداشت و نگران بود که نکند برایش ابرو بالا بیاندازد یا پشت چشم نازک کند و به غرورش بر بخورد.

پشت خار مشهدی که رسید سراسیمه زد :«مش شکرالله هوووی، دستم به دامنت ،
زنم از دسم رفت، به دادم برسین»

مش شکرالله خار دَرخَس را گشود،
بی هیچ مکثی گفت : «تو برو خونه تا زنت تنهاا نباشه، خوم بیدارش میکنوم میارمش»

سراسیمه فاطمه را صدا زد
دستش را گرفت و به سمت خانه مرد حرکت کردند

فاطمه رسیده نرسیده رو به مرد گفت:« پاتیلی آب کن بهلش ری چاله ، نمیخا غل بیاوا ملیل واوو بسه،»

خودش را بالای سر زن رساند
حال و روز خوشی نداشت
چشم باز میکرد، صیحه ای میکشید و باز بیهوش میشد
…..

وقتی فاطمه لباس و تکه پارچی ای خواست تا دور نوزاد بپیچد مرد خود را در آغوش مش شکرالله انداخت و به پهنای صورت اشک ریخت و مشهدی گفت: «مبارکت باشه، قدمش خیررر بو خدابخا»

و آنگاه
گریه نوزاد با صدای الله اکبر آخوندعبدالحسین در هم پیچید.
….

حضورش قوت قلب بود
دستاننش معجزه میکرد،
زبان شیرین و صدای دلنشینش در سخت ترین و دردناک ترین لحظاتِ یک زن، آرامش محض بود.

فقیر و غنی ،ارباب و رعیت، بازیار و ملاک ، همه رو به یک چشم میدید و برایش به یک میزان قابل احترام بودند.
هیچ یک از اهالی به یاد ندارند که در هر ساعتی از شبانه روز ، وقت و بی وقت، به در خانه اش رفته باشند و با کوچکترین ترشرویی یا جواب منفی مواجه شده باشند.

دی مش عواس ننه ی ناف چین یا مادربزرگ معنوی کسر زیادی از بچه های روستا ست و عاااشقانه و از صمیم قلب بجه هایش را دوست داشت
پزشک باشرف و متعهدی را مینمود که در همه حال ابزار طبابتش را دم دست داشت و کفش هایش در چارچوب در جفت بود تا فی الفور بر بالین بیمار حاضر شود، هممیشه نخ سیاه و سفیدِ درهم بافته و قیچی کوچکش در پیلون مینارش بود و از تو به یک اشاره و از او به سر دویدن،
بی منت
بی اخم و تَخم
بی مزد و مواجب
بی هیچ چشمداشت

غالب بچه های فامیل، کوچه، محله، دروون و حتی ولات، گریه اولشان را روی دستهای مهربان او کرده اند، لباس اول را او تنشان کرده است و اولین ناز و قربون صدقه ها بر زبان شیرین او برایشان جاری شده است،

با تغییر در سبک زندگی و بروز و ظهور امکانات و تاسیس بیمارستانها و ایجاد راه های مواصلاتی به سمت شهر، ننه های ناف چین یا قابله های محلی محجور ماندند و رفته رفته از یادها رفتند اما آنها تا زنده بودند آمار تک تک بچه هایشان را داشتند عاشقانه به آنها مهر می ورزیدند و شور نثارشان میکردند. و همممیشه گوشه اتاق زیر بال گلیم و حصیر زیر پایشان، چیزی به انتظار سرکشی و حال پرسیدن های یهویی بچه هایشان قایم میکردند.

زنده یاد فاطمه مرشدی والده محترم حاج عباس آریس نمونه ای از این زنان فداکار و مهربان و خوش سلیقه ایست که در طول دوره های مختلف در طلحه زیسته اند و هرکدام در زمان خود و در میان اقوام و محله خود قابله های قابلی بوده اند و مادران و کودکان زیادی حتی زندگیشان را مدیون آنانند که مانایادان حوریزاد مطیعی (دی شیرین)، صفا توکلی (والده سیدبابا حسینی)، نسا برومند (والده حاج شهریار محمودی)، بانو خلیفه (والده ابول مرشدی) و،…..از این دسته اند.

روح بلند این زحمت کشان بی مزد و مواجب و همه ی صاحبان دست های سبز شاد و در آرامش باد.

سهراب فرخی – شهریور ۹۹

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.