نوشته های تازه

برای پدرانی که یادشان نمی میرد!

  دل نوشته : نوذر فولادی  خانه که دلتنگ باشد خاطره ها تجه می زنند و این خاطره ها ادامه آدمهایی هستند که دیگر نیستند و در تنهایی عمیق ما قد می کشند من با دلتنگی هایم خوشبختم چون در سایه آن گذشته را تباه نمی کنم هیچ کس نمی تواند مالک خاطره ها نباشد […]

اشتراک گذاری
29 اسفند 1397

 

دل نوشته : نوذر فولادی

 خانه که دلتنگ باشد خاطره ها تجه می زنند و این خاطره ها ادامه آدمهایی هستند که دیگر نیستند و در تنهایی عمیق ما قد می کشند من با دلتنگی هایم خوشبختم چون در سایه آن گذشته را تباه نمی کنم هیچ کس نمی تواند مالک خاطره ها نباشد ویک روز صبح صبحانه اش را با طعم لبخندهای تلخ پدرش تناول نکند با زخمهای وامانده باید گاهی چیزی نوشت وبرای لحظه های خود نفرت انگیز نبود انسان با همین دلتنگی ها هر روز متولد می شود و زندگی می کند امروز کمی خودم را تکانده ام و از خمیازه های تکراری زندگی لختی رها شده ام به دورها نگاه میکنم و مزرعه های دور از دهکده را روی ذهن کاهی کاغذ خرمن میکنم در سایه ی پدرم و پدرهای شوربخت و خسته ی زیر چتر آفتاب می نشینم و دلتنگی هایم را می نویسم آنها که کار را بلد بودند و ظهرهای سوزان تمام رکوع نمازشان در جیلم های متمادی پرستشی عاشقانه بود و برکت دستان پینه بسته اشان خوشه چینان را امید توشه وخوشه ای بودآنان که عرق ریختند ودستمال چاسی اشان بر تیرک کپر برای گنجشکها ماند وغروب گشنه به خانه برگشتند من به خاطر دارم که پدران عاشقی اشان را زیر بافه پنهان کردند و دامن گلدار مادرانمان را پنهان پرستیدند وهرگز این عشق بروز نکرد چون همیشه غم نان در خانه فراهم بود من برای عاشقی این پدران گاهی گریه میکنم آنان که تکه ای از عاشقی خود را برای ما در دل مزرعه کنار گذاشتند من در همین حوالی پرسه می زنم و در ستایش داس وکرزه کرزه ی دستان پینه بسته چند خوشه خواهم نوشت مزرعه عبادتگاه اجدادی ماست من آستین پاره و چرکین پدران را بر جامه های تزویر امروز ترجیح می دهم من در آستینهای کهنه دستهایی را دیده ام که برای هم دعا کرده اند دستهایی که با هم نان خورده اند و نان یکدیگر را نخورده اند ما زندگی را از همین دستها به دست آورده ایم مزرعه جای پای پدران را در دل خویش کاشته است مزرعه برپا ایستاده است مزرعه نخواهد مرد مزرعه ترتی از خشم و غرور و برکت خواهد داشت شاید قلم من وذوق تو خوشه هایی از برکت مزرعه است ما نان از دست پدران نستوه خویش خورده ایم من غر و لندهای پدران را دوست داشته ام چون ایمان دارم که آن هم یک عاشقانه ی تلخ آرام بوده است پدرانی که هیزم به دوش در راه خانه با پاتیل گرسنه مادران درنگه کرده اند آنان نان آوران خدادادی زندگی بوده اند و جوانی اشان زیر بار های زندگی فرتوت شده است پدرم عرق هایش را باور داشته است و خستگی اش را دست کم نگرفته است او اینقدر از کوه هیزم به دوش سرازیر شد تا شاید من به قله برسم هنوز به مزرعه نگاه میکنم و رغبتی جدی وفراموش نشدنی در من راه می رود با پای پتی راه می افتم گوش به آواز بادها می سپارم گزها و گنجشکها را مطالعه میکنم در مقابله با یادهای کهن و دلتنگی های امروزم به مزرعه می رسم جای پای پدران را می بوسم مشتی از دلم برخاک می پاشم تا همیشه بوسه بروید وچادر گلدار مادرانمان در باد برقصد و روح پدرانمان عاشق بماند..

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.