نوشته های تازه

‎«فدَح دومنی» /سهراب فرخی

«فدَح دومنی» (حیاط یا منزل پایینی ، پایین دست روستا، منزل قدیمی) دیشب دوباره باز یکی از دورهمی های خانوادگی داشتیم، همگی دور هم جمع بودیم و بساط چای و نخود گرمه و آجیل و .. به راه بود، اما این تجمعات گاه و بیگاه که بودنش رو خیلی ترجیح میدم تا اینکه هیچچی نباشه، […]

اشتراک گذاری
27 آبان 1397

«فدَح دومنی»

(حیاط یا منزل پایینی ، پایین دست روستا، منزل قدیمی)

دیشب دوباره باز یکی از دورهمی های خانوادگی داشتیم، همگی دور هم جمع بودیم و بساط چای و نخود گرمه و آجیل و .. به راه بود،
اما این تجمعات گاه و بیگاه که بودنش رو خیلی ترجیح میدم تا اینکه هیچچی نباشه، روح حسااس من رو راضی نمیکنه، دلم میگیره وقتی می بینم بزرگ و کوچیک سی چهل نفر دور هم جمع شدیم ولی همه سرشون توی گوشیه و دارن شبکه های اجتماعی شون رو چک میکنن، عکسای همو توی اینستا لایک میکنن و گااهاا حتی توی گروه واتساپی خاندان با هم چت میکنن.
هر از چندگاهی یکی سرش رو بلند میکنه و میگه:«خببب دیگه چه خیررررر »؟؟ و باز بدون اینکه منتظر جواب بمونه دوباره به دنیای مجازی برمیگرده، و دیگران هم بدتر از اون حتی سر به سمتش نمیچرخونن که ایا وااقعا دنبال خبر تازه ای هست یا نه، خییلی اگه بهش حرمت قائل باشن توی دایرکت یه کامنت به این مضمون براش ارسال میکنن که:«شما مشغول بااش ، خبر تازه ای نیس»

امااا من…
به مصداق: خود در میان جمع و دلم جای دیگر ست. چشمامو بستم و سوار بر مرکب رهوار خیال به گذشته های دور برگشتم، به جایی که همهء وجودم لابلای روز و شبای خاطره انگیزش جامونده، رفتم به «فدح دومنی»، به صفاا و صمیمیت روزهاای قشششنگ بچگی ، میون آدمای باصفااای نسل قدیم
حیاطمون با پنج تا اتاق خشت و گلی که سه ضلعش رو در بر گرفته محصور شده
از این پنج تا، یکیش «مجلسی» هس که ترو تمیز تر از همه و در آستانه «دروازه» قرار داره، دروازه یه درب چوبی دو لنگهء بزرگ که من از باز و بسته کردنش که هیچ حتی بستن «کلیکش» هم عاجزم
مجلسی رو تازگیا با «شل و گچ» «شمشه» گرفته ن و آبرومند شده ، درسته که «نیجیله» های روش پوسیده و چندجایی از لای «حرس» های گزی آویزونه ولی اگه خداا رحم کنه و مهمان سرش رو بلند نکنه و سقف رو نبینه درو دیوار مرتب و آبرومندن،
دوتا «چاخته» کلهء شمالیه که توی یکیش «چراغ توری» و چندتا نوار کاست و ضبط گذاشته و توی یکی دیگه هم کتاب فلکناز و یه زیر سیگاری ملامین و … چاخته ای که توی گوشهء قبله ای کلهء هیرونی هست و عمقش بیشتره هم که تا بالاا «بالشت و پشتی» گذاشته
یکی از اتاقاا «خونهء کته ای» هس که به علت وجود کته که انبار غله مونه به این اسم معروف شده، یه انباری تمام و کمال که تمامی خرت و پرتا و لوازم و ادوات کشاورزی به در و دیوارش اویزونن
«بنشین»، هم اشپزخونه هست ، هم اتاق خواب و هم جای محافل و شب نشینیاای خودمونی،
مثل بعضیا اتاق زیاد نداشتیم تا «مُدوَخ» جدا باشه و یه قسمت از بنشین، با «چاله ای» شیک و اندود داده در وسطش، مطبخ بود

مادر جان از «مجمع» و «شَرتی» و «تاس» و «قِدَح» بگیر تا «نارخوری» و «تویزه» و «تریشپلا» وهمه رو با نظم خااصی توی همون یه گله جا چیده،
صب کلهء سحر، «لِکارد» ش رو پهن کرده و خمیر اماده شده بود باا صدای خرخر کشیدن «حِصین کرون» از خواب بیدار شدم «مشتک»رو با «کره ء خاش » چرب کرد و «خاکه قند» زد و «قادی» کرد و داد دستم و دست و رو نشسته راهی مدرسه شدم


صدای مانایاد بابام رو بین دوتا از «فُرقا»ی طولانی «قیلونش» شنیدم که : «سهراب بوا والله دور بچه م بگردم شُخ بلغوری بریز تو آخرهء شَنگُد پیسو» سمت اتاقی رفتم که نصفش«طویله» ونصف دیگه ش «کهدونی» هس، از ترس اینکه «جینگه» ول باشه و شاخم بزنه «مث پیش میدروشیدم» زهله بی زهله خودمو رسوندم ته کاهدون و از توی «خوره» شرتی رو پر بلغور کردم و از دور «پشک» دادم توی «آخره» شنگد و درررر رفتم
از مدرسه که برگشتم به طرفه العینی چهار پنج تا کشک توی «جووَنِ دو کشکی» انداخت و بین دو کف پا سففت گرفتش و با «دسه جوون» افتاد به جونش ، همچین که سابیده شد آب خنننکِ «خُمره» رو بهش اضافه کرد و ریختش توی «قِدَح»، مادرجان میدونست که من اگه جون به جونم کنن حاضر نیستم آب «مَشْک» یا «دولَک» بخورم ، دو تا نون تیری نازک خرد کرد تووش و گذاشت جلوم، بعدش گفت :« دی والله بوات امروز نووهٔ اُو جونگرمش بی ، گفت گامو میوندم تو حاج تیرکمون، برو اوش بده ببرش تو سیَه»
خوردم و سریع بلند شدم، پشت کفش «دانلاپ»ی که مال پاارسال بهرام بود و حالا دیگه کف جفت لنگااش سوراخ بود رو ورکشیدم و زدم بیرون،
از در دکون مرحوم مش رضا که رد شدم نبش حیاط مش معلی سردار پیچیدم تو «لَشْتی»، راه باریک و مال رویی از میان گندمزار .
غله یک سرو گردن از قدم بلندتر بود و «گل پدری» و «گل اسب » و «گل حلوا»، «زَنْگُل» و «تروه گا» جلوهء زیباایی به مزرعه داده بودند،
من اماا انقدرهاا قد نکشیده بودم تااا این زیبااییهااا را ببینم، سهم من دیدن «گل سفیدوک» ، «باقله موشی»و «پیچ پیچوک » لای ساقه های گندم بود،
گااهی از آن میان «شی دم زردکی » میدیدم یا «چُغول» و «پندوقی» که برای آنکه مراا از لانه یا بچه های خردش دور کند بالها راا باز کرده و به زمین میکشد

هر از گاهی« قاب کنگری » رو می شکوندم و باا دندون پوست میگرفتم و …..
یکی از دغدغه ها بزرگ من توی اون دوران رسیدن به سنی بود که بتونم «غپّه» رو از «کاردوک» تمیز بدم، مثل تشخیص«علی ناز »از «علی باز » و یا شناخت «رزم آرا »از «بزم آرا» که آخر سر با کدهای خااصی و مکاافات فراوان موفق شدم از هم جداشون کنم.
سر راه به دوتاا «لونهء چغول»م سر زدم که یکیش هنوز «خاگ»بود و دیگری سه تا بچهء «لیتار».
توی مسیر، سنگی رو که دیده بودم با خودم بردم و «میخ طویله»
گاومون رو باز کردم، سر حوض آبش دادم و از اونجایی که «اوسارش» بلند بود زیر «کُنار» جوری «طویله ش» کردم که نخوام دوباره یکساعت دیگه بیام ببرمش آفتاب. گاوِ سرسنگینی بود و وقتی به زحمت و با تمااام توان میکشیدمش تا سمت «حاصل» نره،
«اوسارِ مُپوکِ نِیلونیش» بدجوری توی کف دستم می نشست…
در برگشت احمد رو سر راه دیدم و هر کدام سنگی تخت و صاف در دست گرفتیم و تا اولِ «ولات» «در درو» بازی کردیم، با شوق و ذووقی درآمیخته با غرور گفت که برای تعطیلات عید چند روزی به فاریاب خونه ی عمه ش اینا میره و از تفریحاتشون با پسرهای عمه ش گفت، شنا در «جیوال» و «جیشی» رفتن به تنگ «امیرالمونین» و گاهی هم نشستن تَرْکِ سیکلتِ شوهر عمه و رفتن برای ماهیگیری به «تنگ بهوش»
همهء این اسامی برام دست نیافتنی و نامانوس و رسیدن بهشون رویا بود، از ته دل غبطه میخوردم و آرزو میکردم کااش جای اون بودم،
از مدتها قبل پدر خواب خوش برای تعطیلات مون دیده بود، دویست «کرزهء تنباک» توی «کوشکو» داشت و «جنننگِ پِهت»شون بود که دست تنهاا نمیرسید و منتظر بود تا بهرام که برای مدرسهء راهنمایی به فاریاب رفته برگرده و توی این سیزده روز کمک حالش باشیم.
وقتی رسیدم خونه دم دروازه که داخل شدم ، خاله زری رو پای «دسّکِ چاه» دیدم که دو سه روزی بود داشت تلاش میکرد با «نشبیل» ، «لِنگِ جیمن» شون رو که محمود توی چاه ما انداخته بود در بیاره.
مادرجان بهش گفته بود که چند روزی میشه که یکی از دندونای من لق شده و خاله زری هم تخصصش توی انداختن دندون بود، ولی نمیدونم چه رازی توی این قضیه نهفته بود که حتماا می کشوندمون «رُخِ کاپون».
دستم رو گرفت و تا لبهء کاپون کنار «کُپُلو» که نخل بلندی حدفاصل حیاط ما و داییم بود رفتیم و اونوقت همون ترفند تکراری و همیشگیش که نمیدونم چرا باز هم گولش میخوردیم رو بکار گرفت، …من توی آسمون نگاه کردم تا کلااغا رو بشمارم و خاله زری دندونم رو انداخت.

«پسین تر» رفتم سرِ «تاپو خرمایی» «یه چنگ» برداشتم و وقتی از کنار مادرجان که روی «سکونی » ، «اوکش» سیاه «بندِ مینی» رو پهن کرده بود و داشت روش «کُنجی» سفید میکرد رد میشدم یه غلطی توی کنجدا دادمش و آآآی که با چه ولعی این «خرما کنجیِ پسینلی» رو خوردم.
شب ، هنوز «مَجْمَع» جلومون بود و لقمهء آخرِ «گِمْنِه و گِردهٔ خاگی» رو قورت نداده بودم که صدای آواز بچه ها از توی کوچه بلند شد که : «حومه حوووومه،
کی نووووومه؟؟
سهرااب نوووومه
چشششش بی؟؟؟؟ …….»
تا از رو «مَشْکلو» پارچِ رومی رو پر آب کردم و خوردم و پشت کفشم ورکشیدم و با کلی ترس و لرز و دلهره و هزار دروش و بدروش به مکافاتی از در خونهء همسایه ای که سگِ هار داشت رد شدم و خودم رو به بچه ها رسوندم یار کشیده بودن و توی دورِ اولِ «جُل پسِ جُل» بیرون موندم،
ولی تا آخر شب هنوز کلللی وقت بود و «اَسپا چه رنگ» و «چیش گِرِکو» و «تیر اومه» و «خِرَک تَهلِ شیرین» و دهها بازی دیگه مونده بود.
وقتی خسسسته و کووفته به خونه برگشتم نور «چراغ توری» که رو بشکه ای گذاشته بود حیاط رو روشن کرده بود و این خبر از اومدن مهمان میداد، دم در که داخل شدم پدر گفت: «بوا والله چارتا پامپِ چراغکو بزه، احتیاط کُه تورش نندازی»،
حس خوب و شیرینی بود، اولین بار بود که چراغ توری پمپ میکردم،و ارزو میکردم کااش الان تماااام دوستان و هم کلاسی هام بودن و میدیدن .
به مهمونا سلام کردم یک یک دستشون رو بوسیدم و گوشه ای نشستم،
از اسباب پذیرایی توقع چندانی نداشتم چون شربت آبلیمو اگر اضاف بیاد که بعید میدونستم بیاد سهمم میشد و «تخم کدوی تازه بو داده» هم که اصلاا نباید فکرشو میکردم،
بسااط «کوس و چهار» رو جمع کردن و یه کبریت انداختن وسط و «شاه وزیر» آغاز شد، دزدهای اون زمان چه آسان تنبیه میشدن و از کردهء خود پشیمان، وزیر تصمیم میگرفت و دزد با چهاربار «بُنگِ باقله» یا «هوی پَلوار روی دِه» یا «آوردنِ پارچ اوو خنننننکی از دولک سی شاه» متنبه میشد و از سر تقصیراتش میگذشتن.
ساعت خوابم که شد با اشاره ابروی پدر به «لُوکِه» رفتم، لحاف قرمزگلدارم رو تا زیر چانه بالا کشیدم ، به آسمون صاف و پر ستاره زل زدم و در میان هیاهوی دزدانِ شاه وزیر به خواب رفتم.

سهراب فرخی – آبانماه ۹۷

 

 

بیستر بخوانید...

آیین بزرگداشت مقام معلم در طلحه برگزار شد+تصاویر
به همت دهیاری و شورای اسلامی و انجمن اولیا و مربیان مدارس برگزار شد:

آیین بزرگداشت مقام معلم در طلحه برگزار شد+تصاویر

طلحه دچار قحطی نان شده است!
در سایه مدیریت نا صحیح

طلحه دچار قحطی نان شده است!

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.