نوشته های تازه

داستان : کاید حاجی ( نوشته سید یحیی حسینی)

مطمئن شد که خدیجه است.میخواست از ته دل بخندد که جلو خودش را گرفت.ریگی برداشت و به سمت خدیجه پرت کرد ،از قضا ریگ به دیگ خورد و خدیجه جیغی کشید ؛کاید حاجی از روی دیوار سر بر آورد و با صدایی از ته گلو گفت:« خدیجه منم نترس!» . در همین حین مادر خدیجه […]

اشتراک گذاری
05 اسفند 1395

مطمئن شد که خدیجه است.میخواست از ته دل بخندد که جلو خودش را گرفت.ریگی برداشت و به سمت خدیجه پرت کرد ،از قضا ریگ به دیگ خورد و خدیجه جیغی کشید ؛کاید حاجی از روی دیوار سر بر آورد و با صدایی از ته گلو گفت:« خدیجه منم نترس!» . در همین حین مادر خدیجه با صدای جیغ دخترش چراغ در دست بیرون آمد و چراغ را در بالای سرش نگه داشت و پرسید :« خدیجه ،خدیجه چی بود !؟؟» دختر جواب داد :«چیزی نیست.گاو پا گذاشت روی پایم.» مادر هم با غرولند گفت:«خیر نبینی دختر ،زهره ام را آب کردی !گفتم حتما مار زدتش !»

خدیجه دیگ را انداخت و سبک به دیوار پرید ؛حاجی دست او را گرفت تا برای فرود کمکش کند ؛این اولین باری بود که خدیجه را لمس می کرد «چه لذتی داشت ». برای چند لحظه خدیجه چشم در چشم حاجی دوخته بود و بدون هیچ گفت و گویی  را تماشا می کرد. کاید حاجی زبان آمد و گفت:« چیه؟جن دیده ای؟» خدیجه گفت:«تو زنده ای؟»

– «آره مگه نمی بینی!؟ صحیح و سالمم»

اشکی بر گونه خدیجه جاری شد که در تاریکی برقی انداخت و حاجی متوجه شد و پرسید :«تو گریه می کنی ؟» خدیجه گفت:« نمی دانی در این مدت چه ها کشیده ام !هر روز یک خبر می آوردند! یک روز میگفتند سرباز ها حاجی را کشته اند ! یک روز می گفتند به همراه «کوه مره ای ها» رفته است ،خلاصه هر روز خبر بدی میرسید! چطور باید باور کنم که زنده ای ؟! سرکوفت های مادرم که باید تورا فراموش کنم!»

حاجی گفت :«تو چی ،تو هم باور می کردی ؟»

-«نه ،هر شب خوابت را می دیدم . یک شب خواب دیدم با اسبی سیاه آمده ایی و من بر ترک تو سوار شدم و در مه و باران گم شدیم .»

حاجی لبخندی زد و با اشاره ای به اسبش گفت:«همین اسب نبود ؟!»  خدیجه در تاریکی اسب را دید و آهی کشید و گفت:«همین بود ،خودشه!بخدا همین بود !»

حاجی گفت:«وقت نداریم !می ترسم مادرت بیاید! آمده ام خبرت دهم که جایی پیدا کرده ام تا آماده اش کنم و وسایل زندگی وفرش و رختی تهیه کنم ،به دنبالت می آیم و با هم فرار میکنیم .حاضری ؟»  خدیجه اندکی به فکر فرو رفت سپس گفت:« هرچه تو بگویی.خانواده ام که به خوشی حاضر نیستند ! هر وقت تو بگویی من آماده ام .»  حاجی گفت:« حال تا کسی نفهمیده من برگردم .تو آماده باش و قرارمان همین جا .فقط خودت را آماده کن که بتوانی از این جا دل بکنی و با من باشی ‌،قول میدهم هیچ وقت تنهایی نگذارم ،حالا برگرد تا مادرت نفهمیده.» و دستها را قلاب کرد تا خدیجه از دیوار بالا برود ؛ سپس به سمت اسبش رفت و سواره تا کنار دیوار طویله آمد تا دست تکان دادن خدیجه را ببیند . کاید حاجی با تکان دادن دو دستش سر اسب را برگرداند  و با سرعت دور شد .از همان شب خدیجه برای فرار خودش برنامه ریزی کرد و در کل کل کردن های مادر و دختری ،مدام میگفت من با کاید حاجی میروم ؛ و جواب های همیشگی مادر که کاید حاجی «مرده» ،تو هنوز منتظر مرده هستی ؟!

سر انجام حدود ده روزی گذشت و کاید حاجی سر قرار حاضر شد اما این بار پیاده نشد . خدیجه بقچه اش را برداشت و بر ترک کاید حاجی سوار شد و در گرگ میش هوا از دامنه دشت طلحه گذشتند .همینطور رفتند تا در میان مه شام گاهی که تا کمر کش کوه پایین آمده بود وارد کوهستان شدند و از راه بز رویی که از میان درختان بنه و بادام بود با حالت زیگ زاگ عبور کردند تا به فراز کوه رسیدند .

همانطور که بارها در خواب دیده بود ،غار کوچکی که در قله بر آفتاب بر لبه یک پرتگاه قرار داشت ،شد طاق و سرای آن دو .. .آن شب کاید حاجی از آینده و نقشه هایش برای خدیجه تا صبح ،صحبت کرد .

**********

یک دست لباس مردانه با کلاه ترکی با اندازه خدیجه تهیه کرد و در سفر هایش خدیجه را همراه خود میبرد .در همین سفر ها بود که در کمین سربازان سروان اسفندیاری گرفتار آمده و با فدا کاری خدیجه توانسته بود جان سالم از معرکه به در ببرد.سروان اسفندیاری ،افسری که با یک فوج نظامی بنام فوج نادری از طرف رضا شاه پهلوی ماموریت داشت تا راه های بوشهر به مرکز ایران را امنیت ببخشد.او سال ها در بلوک بوشکان – دشتستان – تنگستان – دشتی به دنبال گردن کشان قشون کشیده بود و با خلع سلاح خوانین و مردم آرامش نسبی به جنوب ایران آورده بود اما کاید حاجی از جنس دیگری بود و گاهی یک تنه به قشون او حمله ور میشد و تلفاتی وارد میکرد و اگر کاید حاجی می‌خواست می‌توانست نیرو هایی گرد خودش جمع کند ،اما او معتقد بود به تنهایی موفق تر است .

در یکی از همین روز ها قاصدی درب خانه کدخدای طلحه « میرزا غلامرضا » به صدا در آورد .کدخدا با نامه ای از سروان اسفندیاری که حال در دهرود مستقر است رو به رو شد. با خواندن نامه سروان، چهره کدخدا در هم شد و فوری به دنبال « میرزا علی محمد» پسر عمویش فرستاد .وقتی میرزا علی محمد  وارد شد ،کدخدا از شدت ناراحتی مرتب به قلیان پک میزد ؛پرسید:« خیر باشد عمو ،خبری شده است ؟ » کدخدا بدون گفت و گو، دست در زیر فرش برد و نامه سروان را به او داد. میرزا علی محمد نامه را خواند و گفت:« حال چه کاری خواهی کرد !؟ جواب نامه را هم داده ای ؟» کدخدا گفت:« نه.چه جوابی می‌توانستم بدهم! کاید حاجی را از من خواسته اند ! کاید حاجی مثل شاهین بر فراز قله ها سیر میکند! با کدام تفنگ و فشنگ و آدم میشود به کاید حاجی دست یافت ؟! در ضمن کاید حاجی هیچ آسیبی به این منطقه وارد نکرده است و مردم از او کدورتی ندارند .» میرزا علی محمد گفت:«ولی سروان نوشته هر چقدر تفنگ و فشنگ میخواهی بگو تا بفرستم.» کدخدا گفت:« اگر تفنگ و فشنگ کار ساز بود ،خوب خودش از عهده اش بر می آمد.»

-«ولی سروان به روشنی تهدید کرده که اگر نمی توانی او را تحویل دهی ،باید کدخدایی را بگماریم که کاید حاجی را تسلیم ما بکند !این بدان معنی است که اگر میخواهی کدخدا بمانی باید کاید حاجی را ،چه با گناه و چه بی گناه تحویل سروان بدهی !آنچه که روشن است ،کاید حاجی را نمیتوان با تفنگ و فشنگ تسلیم کرد .باید نقشه ای طرح کرد و کاید حاجی را به منزل دعوت کنیم و  او را یا بکشی یا دستگیرش کنی ،همینطور که نوشته برای سروان فرقی ندارد .»

-«کاید حاجی هم بچه و گوش به حرف من است که به دعوت من بیاید و من او را بگیرم !»

-« بگذار فکری کنم، شاید راهی پیدا شد ،از طرفی سروان هم یک ماه بیشتر به تو فرصت نداده اند .»  با گفتن این حرف میرزا  علی محمد راهی خانه اش شد . یکباره برگشت و گفت:« أین نامه را بسوزان و نگذار کسی از این موضوع بویی ببرد! اصلا کس دیگری از این نامه خبر دارد ؟»

-«نه ،فقط من و تو . حتی قاصد هم پرسیدم،نمیدانست‌»

-«خب ،بگذار تا روزی که خبرت کنم،فعلا نگران نباش.»

چند روزی گذشت میرزا علی محمد قاصدی راهی کوهستان کرد تا نامه ای را به کاید حاجی برساند.کاید حاجی نامه را دریافت کرد و برای خدیجه خواند ،خدیجه گفت:«فکر نمیکنی توطئه باشد و میخواهند تو را دستگیر کنند ؟»

-«فکر نمی کنم .مردم طلحه با من دشمنی ندارند و من بار ها به مردم و قافله های طلحه کمک کرده ام .اصلا اگر کدخدا نامه نوشته بود شک میکردم ولی میرزا علی محمد از من خواسته است که به ده بروم و تورا به عقد من در بیاورند و از سروان اسفندیاری برای من تأمین بگیرد .این سروان لعنتی هم قصد رفتن از منطقه را ندارد و من مجبورم با او کنار بیایم و از این گذشته تا کی میتوانیم در کوه و بیابان زندگی کنیم !؟ ما به طلحه میرویم اگر احساس خطر کردیم ،خب بر میگردیم.

در شب عید نوروز ۱۳۱۱ کاید حاجی وارد خانه میرزا علی محمد شد . خدیجه خواست با زن میرزا رو بوسی کند که زن خود را عقب کشید ؛ خدیجه متوجه شد بخاطر پوشش مردانه اش زن میرزا او را نشناخته است ،پس با صدای بلندی خندید و گفت:«دده منم خدیجه!» با خنده خدیجه همه به خنده افتادند.میرزا که فکر نمی کرد حاجی به این راحتی تسلیم شود،در عاقبت کار در مانده بود . وقتی به کدخدا اطلاع داد که «حاجی آمده ،بیا و او را دستگیر کن» ،کدخدا در مانده تر به نظر می رسید؛که من نمی‌خواهم برای بچه هایم دشمن بتراشم ! بگو مگو بین میرزا و کدخدا بالا گرفت ،هیچ کدام نمی‌خواستند مسئولیت مستقیم کار را به عهده بگیرند و از عاقبت کار بیم ناک بودند تا اینکه کاید حاجی به شک افتاد و با تشر به خدیجه گفت: «بلند شو تا برویم که این ها ریگی در کفش دارند ،قرار بود مارا به عقد هم در بیاورد و تامین بگیرند ،سه روز است که هیچ کاری نکرده اند » .میرزا به دست و پای کاید حاجی افتاد که ما می‌خواستیم برای تو جشن و سروری بگیریم،حال که تو عجله داری چشم! فردا مجلس عقد را برگزار می کنیم.

فردای آن روز مراسم برگزار شد و با خرج کدخدا «شیخ محمد تقی» خدیجه را به عقد کاید حاجی در آورد. کاید حاجی در جمع مردم گفت:« من و خدیجه تا کنون با هم دو رفیق بوده ایم و هیچ عمل غیر شرعی ای انجام نداده ایم و از امروز زن و شوهریم! چند بار می‌خواستیم با هم به فراشبند برویم و خدیجه را عقد کنم ولی می خواستم شما مردم طلحه شاهد عقد و عروسی خدیجه باشید و بعد ها کسی حرفی در نیاورد .» در همین حین که خدیجه در لباس عروس زیبایی خود نمایی میکرد، در میان زن و دختران چشم های آشنایی را دید .سریع به میان جمعیت رفت و خواهر کوچکش را که دزدانه به عقد آمده بود ،در آغوش کشید و در میان اشک و خنده همدیگر را می بوسیدند.. خدیجه آهسته پرسید :« فاطمه جان ،مادر حالش خوبه ؟»

-«آره خوبه ،ولی همه اش اشتباهی اسمت را میبرد و گاهی گریه می کند.»

در این هنگام قاصدی رسید و نامه ای را به میرزا علی محمد رساند.میرزا نامه را که از طرف «کل عوض» کدخدای فاریاب (روستای همجوار) بود را برای کاید حاجی خواند؛کل عوض ،کاید حاجی را برای ضیافتی به فاریاب دعوت کرده بود و خبر از تامین برای او از سروان اسفندیاری میداد.

این ترفند نتیجه مزاکره میرزا علی محمد و کدخدا میرزا غلامرضا بود که کاید حاجی توسط آنها دستگیر نشود و شرمنده جوانمردی نشده باشند .روز بعد کاید حاجی پا به رکاب شد تا به فاریاب برود . خدیجه هم آماده رفتن شد که حاجی ممانعت کرد . خدیجه هم هر کاری که بلد بود کرد که حاجی تنها نرود اما کاید حاجی مغرور قانع نشد و بدون خدیجه راهی فاریاب شد.

سر سفره کل عوض ،میرزا علی محمد به بهانه ای جلسه را ترک نمود و حاجی با فاریابی ها به تنهایی سر سفره نشست .پس از صرف ناهار ،خدمه ای با آفتابه و لگن وارد شد که دستان کاید حاجی را بشوید . وقتی آفتابه و لگن را پیش آورد، پا به روی تفنگ کاید حاجی که جلویش گذاشته بود ،گذاشت . کاید حاجی که متوجه خطر شده بود، دست به تفنگ برد که آن را بردارد ولی خدمتکار پای خود را بیشتر به آن فشرد . حاجی با یک حرکت سریع سر خود را به شکم خدمتکار کوبید ،خدمتکار هم با آفتابه به سر کاید حاجی کوبید و بقیه اهل سفره که از قبل هماهنگ کرده بودند همگی به سر کاید حاجی ریختند و سریع دست و پای او را بستند و با چند محافظ به دهرود برده و تحویل سروان اسفندیاری دادند ،سروان هم بخاطر موقعیت خودش، او را با یک نیروی ویژه به شیراز فرستاد و تحویل زندان کریم خانی دادند .

وقتی کدخدایان بلوک ماجرا را شنیدند ،نزد سروان اسفندیاری رفتند و معترض شدند که« این چه کاری بود  که  کرده ای !؟اگر کاید حاجی برگردد ،حساب تو و ماها پاک است .سروان گفت نگران نباشید ،نامه ای به فرماندهی ستاد شیراز نوشته ام که او دیگر به اینجا برنگردد. اگر اینجا کشته میشد ممکن بود شورش شود. »

کم کم خبر پخش شد و به گوش خدیجه هم رسید . خدیجه لباس مردانه اش را پوشید و در جاده باهوش منتظر ماند چرا که او تا کنون از منطقه بلوک بیرون نرفته بود و میدانست که شیراز خیلی دور است .همچنان منتظر ماند تا کاروانی از بوشهر آمد و همراه کاروان تا فیروزآباد رفت و از آنجا به هزار زحمت خود را به شیراز رساند. پرسان پرسان به زندان کریم خانی رسید ؛هر چه جستجو کرد کرد کسی به او جوابی نداد.پس از دو روز که با گریه و زاری درب زندان منتظر مانده بود ،نگهبانی به او نزدیک شد و گفت :«کاکا جان بیا» و او را به جای خلوتی کشاند و پرسید :«به دنبال کاید حاجی طحلکی آمده ای ؟» خدیجه پاسخ داد و خوشحال از اینکه پس از مدتها کسی روبروی او بود که کاید حاجی را می شناخت.آنقدر خوشحال بود که می خواست پای او را ببوسد .  فقط میپرسید که کاید حاجی سالم است و تو او را میبینی ؟ نگهبان اشک از چشمانش جاری شد و با بغض گفت :«کاید حاجی یک ماهی پیش ما بود و من اندکی به او لطف کردم،دیدم خیلی غریب است»  صدا هق هق خدیجه امان نمی داد که مرد حرفش را بزند ..مرد ادامه داد:«روز آخر، کاید حاجی که میدانست اعدام میشود ،این نامه را به من داد تا برای زنش خدیجه به طحلک بفرستم  .تو‌ میتوانید این نامه را به خدیجه برسانی ؟!» خدیجه با شنیدن این حرف ها مات و مبهوت مانده بود و توان حرف زدن نداشت .

نگهبان گفت:«پنج یاغی از سراسر فارس به اینجا آورده بودند و دو روز پیش ،همان روزی که تو آمدی ،آنها را  در تپه های سعدی به توپ بستند و توپ را شلیک کردند تا برای دیگران مایه عبرت شوند و فقط میدانم که گوشه ای از دارالرحمه آنها را چال کردند .تو هم دیگر اینجا نمان و به ولایتتان برگرد.» مرد جوابی نشنید و متوجه حال خراب زن شد ،با این حال ادامه داد :«اگر خدیجه را دیدی ،به او بگو که کاید حاجی خیلی او را دوست می داشت .اینقدر که از خدیجه برایم تعریف کرد ،میخواستم شخصا بیایم و این خدیجه را ببینم . کاید حاجی خیلی حسرت میخورد که نتوانسته خدیجه را خوشبخت کند و همه اش شرمنده خدیجه بود که بد قولی کرده است؛ حتما در نامه اش همه چیز را گفته است .اگر خدیجه هم خواست به شیراز بیاید آدرس من را به او بده .»

خدیجه همچنان مات مانده بود ؛مرد دستی به شانه اش زد و گفت :«برو کاکا ،کسی نباید بفهمد که من این نامه را به تو داده ام و دلم هم نمی خواهد بدانم چه نسبتی با کاید حاجی داری چون بیشتر ناراحت میشوم .» و با سرعت از آنجا دور شد و خود را به زندان رساند و خدیجه را با دنیای گنگ و ناشناخته ای تنها گذاشت…

پی نوشت: ۱_با پوزش از اشتباهات تایپی و دستوری.

این داستان مربوط به دوره پهلوی اول میباشد و کلیه اسامی واقعی و حقیقی هستند.

۲_در بازدید از نمایشگاه عکس های قدیمی در شیراز ،عکسی را دیدم که جوان ژولیده ای به دهانه توپ بسته شده بود و عده ای نظامی مضطرب در عکس دیده میشدند. بخاطر نوع لباس و سن و سال و تاریخ عکس گمان کردم که باید عکس کاید حاجی طحلکی باشد و باعث شد این مطلب تاریخی را بنویسم .

۳_مرحومه مادرم‌ که منبع قصه های من است ،در کودکی خود،شاهد مردانه پوشیدن و چابکی خدیجه بوده و وقتی این قضیه را تعریف میکرد از این کار بد پدرش (میرزا علی محمد)به تلخی یاد میکرد و می گفت :«تاوان این کار را در جوانمرگی برادرمان دادیم .»

و در پاسخ به پرسش های بچگانه من که« چرا پدرت این کار را کرد ؟» آرامتر میگفت :«خب کدخداییشان در خطر بود و قوافل امنیت نداشتند و اسم خطرناکی کاید حاجی از فارس گذشته به مرکز رسیده بود و از آنجا دستور رسیده بود… و آرام زیر لب ورد میخواند و با خود میگفت:«امیدوارم خدا از سر گناه پدرم درگذرد.»

 

زمستان ۱۳۹۵«سید یحیی حسینی»

3 پاسخ به “داستان : کاید حاجی ( نوشته سید یحیی حسینی)”

  1. ناشناس گفت:

    با تشکر از رسانه محبوب دیارمهر متاسفانه دو قسمت اول کاید حاجی حذف شده که امیدوارم اصلاح شود
    تشکر از دوستانی که این مطلب مورد توجه قرار داده اند
    سپاس سید یحیی حسینی

  2. کودکی گفت:

    عالی بود این داستان تاریخی و واقعی
    جون میدهد ازش یک نمایشنامه یا فیلم در بیاری

  3. ُسجاد عابدی گفت:

    ماشالا به این قلم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *