نوشته های تازه

داستان زندگینامه شاعری کارگر در بخش ارم+عکس

دست‌های پینه بسته  تنها دارایی اش نیست، پشت این ماجرا دلی پرسوز و گداز دارد که حرف‌هایش را تبدیل به شعر می‌کند. . او به کارگری مشغول است. حقوق و در آمدش به اندازه همه کارگرهایی است که چرخ زندگیشان به سختی می چرخد اما اینکه با چنین شرایطی و با چنین درآمدی چشمه شعرش […]

اشتراک گذاری
14 بهمن 1394
دست‌های پینه بسته  تنها دارایی اش نیست، پشت این ماجرا دلی پرسوز و گداز دارد که حرف‌هایش را تبدیل به شعر می‌کند.

. او به کارگری مشغول است. حقوق و در آمدش به اندازه همه کارگرهایی است که چرخ زندگیشان به سختی می چرخد اما اینکه با چنین شرایطی و با چنین درآمدی چشمه شعرش می‌جوشد برای همه ما همواره عجیب بوده است.

داستان زندگی کافی رود فاریابی از زبان خودش

 

زیوان :من امرالله کافی‌نژاد، فرزند شکرالله، به تیر ماه ۱۳۳۹ هجری‌شمسی، در روستای رودفاریاب متولد شدم. دوران کودکی خود را در همین روستا گذراندم. وقتی که شش سال داشتم، یادم می‌آید در یک غروب، یک نفر به منزل ما آمد و نام مرا برای مدرسه نوشت. پدرم در اول مخالف این کار بود ولی با وساطت مادرم و همان فرد، پدرم مجبور شد این کار را قبول نماید؛ این گونه شد که به مدرسه ساسان (شهید تیموری فعلی) رهسپار شدم.
وقتی که به مدرسه رفتم و کم‌کم درس خواندن را یاد گرفتم، در سال سوم ابتدایی یادم می‌آید هم کلاسی‌هایم را در خانه جمع می‌کردم و برایشان کتاب « فلک‌ناز » و « ارسلان‌رومی » می‌خواندم. این کتاب‌ها از پیش در منزل ما بود.گرچه پدر و مادرم سواد نداشتند، برادری داشتم به نام خداخواست که از من بزرگ‌تر بود و او کتاب‌ها را تهیه کرده بود. همین کتاب‌ها باعث دلگرمی من به درس و مدرسه گردید.
تا کلاس پنجم را در همین روستا درس خواندم. جا دارد از زحمات معلم‌های عزیزم،« آقای ساسانی » و « سامری » و « طاهر هانور » تشکر و قدردانی کنم . پس از پایان تحصیلات ابتدایی، برای ادامه تحصیل بناچارمی‌بایست عازم برازجان می‌شدم. در یاد دارم برای نخستین بار که به برازجان رفتم تا برای صدور گواهی پایان دوره ابتدایی،عکس بگیرم، به منزل خواهرم که ساکن برازجان بود رفتم و پس از عکس گرفتن به روستا برگشتم.
به رودفاریاب که رسیدیم، متوجه شدم که عکس‌هایم نیستند! پدرم تا می‌توانست مرا کتک زد و به مادرم می‌گفت: نگفتم این پسر هیچی نمی‌شود! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
من تا سه روز تلخ‌کام بودم و بسیار گریه می‌کردم و یادم نمی‌آمد عکس‌ها را چه کار کرده‌ام؟ از آن سو دختر خواهری داشتم تا او شب عکس‌ها را از جیب من در آورده بود و این بلا بر سر من آمد. من بیش از دو هفته صبر کردم تا قافله‌ای به برازجان رفت؛ چون آن روزها ماشین و راه ماشین‌رو نبود، بالاخره با مادرم پیش یکی از افراد قافله رفتیم و آن قدر التماس کردیم تا آن مرد راضی شد به منزل خواهرم برود و جویای عکس‌ها شود.
سه روز بعد که قافله برگشت، من و مادرم دوباره پیش قافله و آن نفر رفتیم و او عکس‌ها را از جیبش در‌آورد و به من داد و یک سیلی در گوش من نواخت و گفت: این را زدم که همیشه یادت باشد چیزی را جایی جا نگذاری ولی من از بس خوشحال شدم، دیگر گریه نکردم و دویدم و عکس‌ها را به پدرم نشان دادم. او مرا در آغوش کشید و بوسید.
در آن روزگار در روستای من هنوز چراغ (فانوس ) نبود و تازه آوردن نفت هم از برازجان مشکل و غیر رایج بود و می‌بایست با مال و یا پیاده به برازجان می‌رفت!
بالاخره عکس را به معلم دادم و مدرک پنجم را از دستش گرفتم و با قافله‌ای هنگام باز‌گشایی مدرسه روانه برازجان شدم. در برازجان ابتدا در مدرسه‌ای که در محل کنونی چهار راه مخابرات بود و آن وقت؛ مدرسه راهنمایی « فرخی » نام داشت، ثبت نام کردم. سه سال آنجا درس خواندم.

DSC09207
همین که دوره راهنمایی من تمام شد؛ همان مدرسه نیز تبدیل به دبیرستان گردید. چهار سال دبیرستانم را نیز در همان مدرسه درس خواندم.
از آنجا که اشتیاق زیادی به کتاب‌خوانی داشتم، در دوره دبیرستان، مدرسه ما کتابخانه‌ای داشت. به آنجا می‌رفتم و کتاب می‌گرفتم و می‌خواندم. سپس آن را بر می‌گرداندم تا اینکه یک معلم تاریخ داشتم که وقتی دید من زیاد به کتاب علاقه دارم، روشی به من نشان داد. می‌گفت: کتاب‌های تاریخی بخوان و خلاصه آنچه از آن‌ها یاد گرفتی در دفتری ثبت کن (تعلیق‌برداری ).
من که کم بضاعت بودم به او گفتم: نمی‌توانم دفتر تهیه کنم و آن مرد بزرگ هر چند وقتی یک دفتر به من می‌داد و من نوشته‌های خود را پیش او می‌بردم و او می‌خواند و ایرادها را دوباره به من می‌گفت. این مرد یک سال در دبیرستان فرخی بود. سپس از آن مدرسه رفت و دختری شیرازی به جای او آمد. من دیگر به کتاب علاقه‌مند شده بودم و راه و روش همان معلم را ادامه می‌دادم. حتی تا امروز هم همان روش را ادامه می‌دهم و مطالب مفید هر کتاب را یادداشت می‌کنم و مغالطات را به دور می‌ریزم. در سال تحصیلی ۵۹-۱۳۵۸ هجری‌شمسی در رشته اقتصاد دیپلم گرفتم. بعد از آن دانشگاه‌ها به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل شد و من از نظر مالی هم توانایی رفتن به دانشگاه را نداشتم؛ چون از خانواده‌ای فقیر بودم!
در هنگامی که دانش آموز دبیرستان بودم کم‌کم روی به شعر آوردم و شعرهای خودم را برمی‌داشتم و پیش معلمان ادبیات می‌بردم تا ایرادهایش را به من بگویند و آن‌ها هم خالصانه کمکم می‌کردند و از آن سال تاکنون شعر می‌سرایم.
در سال ۱۳۵۹ هجری‌شمسی به سربازی رفتم. من از آخرین کسانی هستم که از طریق حوزه نظام وظیفه فراشبند به سربازی اعزام شدم؛ چون تا آن هنگام کم و بیش این روستا جزء استان فارس بود. دوره آموزشی را در جهرم گذراندم و در تقسیم، به سیستان و بلوچستان اعزام شدم. بادهای صد و بیست روزه زابل را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد!
در سربازی فرمانده‌ای مشهدی داشتیم که به ما مرخصی نمی‌داد و من شعری اعتراضی نوشتم و جلوی گروهان زدم و پیش یکی از دوستانم رفتم و تا سه روز در یک پاسگاه پیش دوستم ماندم و بعد برگشتم. همین که برگشتم به من گفتند: فرمانده گردان با شما کار دارد و من در دفتر او رفتم و از جریان شعر پرسید و من عین داستان را نقل کردم و او هم یک ماه به من مرخصی داد و گفت: وقتی برگشتی بیا پیش خودم – اسمش « سرگرد راد مرد » بود_ و به حق راد مردی از او تراوش می‌کرد. –
در سال ۱۳۶۱ هجری‌شمسی خدمت سربازی من تمام شد و بهار سال ۱۳۶۲ هجری‌شمسی از طرف بسیج به مناطق عملیاتی اعزام شدم و مدت دو ماه در راه دفاع از میهن و آرمان‌های انقلاب، در جبهه « زبیدات » مشغول پیکار شدم. بعد از دو ماه به خانه برگشتم و در پایان سال ۱۳۶۲ هجری‌شمسی با همسرم، « طلعت رنجبر » ازدواج نمودم. حاصل ازدواج ما یک دختر به نام شکوفه و سه پسر به نام‌های عارف،علی و امین بود.
شغل اصلی من کارگری است و از این راه اِمرار‌معاش می‌نمایم. به کتاب‌های ادبی؛ خاصه شاهنامه و کتب تاریخی و مطالعه در علم کیهان‌شناسی و جغرافی علاقه فراوانی داشته‌ام و هنوز نیز علاقه دارم؛ به طوری که اگر اغراق نکرده باشم، بیش از سیصد جلد کتاب در این زمینه‌ها خوانده‌ام و معتقدم:« تا ملتی دانش تاریخی نداشته باشد، به جایی نخواهد رسید ».
من پول تهیه کتاب‌ها را نداشتم ومجبور می‌شدم پیش چند نفر از دوستانم که دارای کتاب بودند بروم و از آن‌ها کتاب قرض بگیرم؛ چون قول می‌دادم کتاب‌ها را سریع برگردانم، به همین خاطر مجبور بودم شبانه‌روز کتاب بخوانم تا تمام شود و آن را به صاحبش برگردانم تا دلش رحم بیاید و برای بار بعدی هم به من کتاب بدهد. از دوستانی که زیاد در این مورد کمکم کرد و خودش هم شاعر بود؛ آقای « محمد حسین علی پور » نام داشت که در برازجان سکونت داشت و بسیار از او ممنونم.
مادرم قمر بشیری(۱۳۰۰-۱۳۸۰ ه.ش) فرزند خدر کهزاد بیگ، ترک بود و از طایفه عمله بود. پدرم شکرالله برخوابه، فرزند کاید قلی نیز از مهاجرانی بود که اجدادش از طرف گویم و قلات شیراز به تنگ ارم و سپس به این روستا مهاجرت کرده بود.
گردآوری این مجموعه را در سال۱۳۷۲ هجری‌شمسی شروع کردم و چندین دفتر نوشتم و آنها را کنار نهادم.
چون بضاعت مالی من اجازه نمی داد این دفترها ماند تا طی حادثه‌ای جالب در سال ۱۳۹۳ هجری‌شمسی دنباله این اثر، از سر گرفته شد.
ماجرا از این قرار است که در نوروز ۱۳۹۳ هجری‌شمسی، آقای ناصر تیموری پیش من آمد و از من خواست تا در جلسه‌ای که به مناسبت نوروز در پارک آبشار گرفته‌اند، حاضر شوم و شاهنامه بخوانم. پس از پایان مراسم، من جریان نگارش تاریخ رودفاریاب و نوشته‌هایی که از سال ۱۳۷۲هجری‌شمسی جمع آوری کرده بودم را پیش کشیدم و همه فرهنگ‌ دوستان از این طرح استقبال کردند.

DSC09212
بر خود واجب می دانم از اکرم دارنگ، حسن دارنگ، ناصر تیموری، فرهاد نیکنام، علی کافی‌نژاد و محمد زارعی که در تهیه مطالب یاریم نموده‌اند، سپاس ویژه به عمل آورم و از آقایان ابوالقاسم حسنی، اسماعیل معتمدی، مهران دهقانی، ناصر هوشنگی، شاهین دادلک، عین الله دارنگ و علیرضا خمستان که هر کدام به نحوی یاریگر ما بوده‌اند، تشکر نمایم. دست همه را می‌بوسم و در مقابل عظمت و دانش این بزرگواران سر تعظیم فرود می‌آورم.

ماجرای تصنیف کتاب به نظم

به نام خداوند کل جهان

  خداوند دانای علم‌ نهان

به دنبال پیشینه‌ی این دیار

تفحص نمودم برون از شمار

به دنبال تاریخ این سرزمین

بسی گشتم اندر یسار و یمین

چه شب‌ها که از سوز سرمای‌سخت

نه چشمم پتو دید و نی روی تخت

بسی روزها در دل کوهسار

ز گرما هراسان و اندر فشار

به هر کوه و قبر و به هر آسیاب بسی

ره نوشتم؛ برون از حساب

به کل بناهای شاهان پیش

همی سر زدم من ز اندازه بیش

تلف شد فراوان ز عمرم بسی

شنیدم کنایه من از هر کسی

سرانجام بعد از طی بیست سال

که قدّم در این جستجو شد چو دال

رسیدم به سرچشمه آب پاک              دل از تشنگی یکسره چاک‌چاک
چو از آب دانش کنی نوش‌جان           نهان جمله گردد به چشمت‌عیان
بدینسان گروهی خردمند و مرد          به دانش توانا و پرسوز و درد
بدادند یاری مرا بی شمار                دگرگونه شد گردش روزگار
سرانجام با یاری دوستان                رسیدم هم اندر دل بوستان
بدین گونه تاریخ رودفاریاب               نوشته شد و من شدم کامیاب
و دیگر که تاریخ بخش ارم               نوشتم سراسر در این دفترم!
هر آنکس به حد توان و خرد           در این عرصه یک نام نیکو برد
کنون حاصل دانش خویشتن          هم از جمع یاران و این انجمن
نوشته کم و بیش در پیشتان         بود علم و دانش به از خویشتان
اگر نقص دیدید و یا کاستی،          ببخشید بر بنده از راستی
بضاعت جز این نیست اندر توان      ز دانش مرا بهره اندک بدان
کتابست سرچشمه هر خرد        خرد آدمی را به کیهان برد
به دانش هر آنکس که دارد         توان کند سروری بر تمام جهان
ز« کافی » بر آنکس هزاران درود   که از دانش او را بود تار و پود

منبع: زیوان

بیستر بخوانید...

آیین بزرگداشت مقام معلم در طلحه برگزار شد+تصاویر
به همت دهیاری و شورای اسلامی و انجمن اولیا و مربیان مدارس برگزار شد:

آیین بزرگداشت مقام معلم در طلحه برگزار شد+تصاویر

طلحه دچار قحطی نان شده است!
در سایه مدیریت نا صحیح

طلحه دچار قحطی نان شده است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *